رضا در 5 سالگی صاحب یه آبجی میشه، هر روز به مامان و باباش اصرار می کرد که اونو با آبجیش تنها بزارن، مامان و باباش می ترسیدن که رضا مثل خیلی از بچه ها به آبجیش حسودی بکنه و بهش صدمه بزنه. به همین خاطر بهش اجازه این کار رو نمی دادن.

تا اینکه یه روز به خاطر اصرارهای زیاد رضا، بهش اجازه دادن تا با آبجیش تنها باشه ولی از پشت در مواظبش بودن. بابا، مامان می دیدن که رضا داخل اتاق شد و در رو پشت سر خودش بست.

بابا ، مامان از پشت شیشه پنجره به داخل اتاق نیگاه می کردن و دیدن که رضا، صورتش رو، روی صورت آبجیش گذاشته و آروم بهش میگه: آبجی کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه، کم کم داره یادم میره، چون دارم بزرگ میشم.

  خدا | آبجی | شکل | حسودی...